تنبل‌ترینِ کدوها



حس اضافی بودن میکنم 

سکوت میکنم.

از اون جمع دور میشم 

اشک توی چشمام جمع میشه و بازم بغضمو قورت میدم و دستامو مشت میکنم و با خودم میگم 

"من گریه نمیکنممن گریه نمیکنم"

حس میکنم که چقدر بی ارزشم (به خاطر تمام کارایی که کردین)

حس اینکه بازم من همون ادمم و شما هم قراره همون کارو کنین

ترس از دست دادن و  از اینکه دلم بشکنه (و یا اینکه خودم دلتون رو بشکنم )

از اینکه هنوزم حس میکنم اگه بخواین انتخاب کنین بازم من و مثل یه آشغال دور بندازین 

امروز اینا رو بیشتر از هر وقت دیگه ای حس کردم و همین باعث شد ساکت باشم 

تمام مدت تماشا کردمدیگران رو 

من ادمی نبودم که تماشا کنم.بلکه دیگران من و کارام و خنده هام و حرفام رو تماشا میکردن

.گاهی حس میکنم دلیلی واسه این ناراحتی نیست ولی من بهش نیاز دارم نمیتونم همیشه بخندم که اینطور نیست؟

.

.

.هر وقت اومدم با یکیتون حرف بزنم یکی اومده و من بازم به این نتیجه رسیدم که نمیتونم با کسی تنهایی حرف بزنم 

نمیتونم با این حال پوکرم برم با یه ادم خوشحال حرف بزنم و حالش رو بد کنم 

خوب میشم و بازم مثل همیشه خودم خوب میشم میدونی .

منتظر اینکه کسی حالت رو خوب بکنه نباش .!

الان دیگه حتی نمیگم وقتی که خودم نتونستم میرم از یکی دیگه کمک میگیرم

این طوری بهش فکر میکنم که تو این دنیا کسی رو ندارم و تنها خودمم و خودمم باید مشکلمو حل و حال خودمو خوب کنم ^^

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میم سینآ قوانين ورزشي صد داستانک اطلاعات تخصصی حوزه برنامه نویسی و سئو تیز پروازان حریم ولایت ریحان نیوز کرمانشاه noloasayesh قلقلی rayanehsabac وب مستر